اومدن بابایی
سلام دختر قشنگم. بابایی بالاخره اومد پیشمون. دیشب 3 نصفه شب رسید! منم بیدار مونده بودم. کلی هم حال تورو پرسید. اطاقتم دید و خوشش اومد
امروز کلی کار کردم. وسایلی که بابایی آورده بود رو مرتب کردم. وقتی فکر میکردم چند ماه دیگه دوباره باید بذارمشون تو چمدون اعصابم خورد میشدولی باز هم خدا رو شکر .تقدیر ما هم اینه دیگه عزیزم.
دیشب بعد از مدت ها رفتم خونه مامانم اینا. مامانم هم کلی لباس و وسیله که یادگاری از من نگه داشته بود بهم داد که بذارم تو اتاقت. انقد کوچولوان. یعنی مامانت یه زمانی اونقدی بوده! فک کن اون لباسی رو هم که اولین بار توی بیمارستان تنم کردن مامان بزرگت نگه داشته! کلی هم لباس برام دوخته بوده که همه رو آوردم شستم و چیندم تو یکی از کشوهات. مامان بزرگ خیلیییییییی مهربونی داری امیدوارم قدرشو بدونی
خدا رو شکر که بابایی هم به سلامتی اومد. دیگه باید منتظر اومدنت باشیم! انشالله این هفته میرم دکتر که دیگه تکلیف زایمانم مشخص بشه چون دفه قبل که بهم گفت هنوز زوده و 2 هفته دیگه میگم. امدوارم هر چی که هست سزارین یا طبیعی خیر باشه و خدا کمکم کنه. شما هم برای ما دعا کنین...