چه زود گذشت
سلام عزیز دلم. 2 روز دیگه بیشتر به پایان 4 ماهگیت نمونده. می بینی چه زود گذشت؟؟؟ برعکس روزای بارداری که انقدر طولانی به نظر میومد روزای بعد از تولدت داره تند تند میگذره. همین روزا باید با همه خدافظی کنیم و برگردیم شمال انگار همین دیروز بودکه داشتم چمدونا رو باز میکردم و تو تو دلم بودی! دیروز صبح هم بابایی برگشتنمیدونم دست تنها تو شهر غریب با بچه کوچولو چکار میخام بکنم ولی امیدم فقط به خداست.
فردا اگه بشه میخام واکسن 4 ماهگیت رو یک روز جلوتر از موعد بزنم. آخه بعدش میخوره به تعطیلی و بعد هم که داریم میریم. فقط نمیدونم با کی برم؟؟؟ بابایی که نیست . ماشین هم که ندارم! خدا کنه مثل دفه پیش اذیت نشی
چند روزه که داری سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز نمیتونی و فقط به پهلو میشی. فکر کنم از بس توی کریر بودی هنوز نمیتونی غلت بزنی. تقصیر خودته از بس بدت میاد به پشت روی زمین دراز بکشی! در عوض همش دلت میخواد بشینی و توی کریر هم هی خودتو میندازی جلو که بتونی بشینی.
الان 3-4 روزه که بهت فرنی دادم. خیلی خوب میخوری . انقد دست و پا میزنی که زودتر قاشق رو بذارم توی دهنت! هر چقدر هم بهت بدم میخوری! ای شکمو امیدوارم همه غذاها رو همینجوری با اشتها بخوری.
از دیروز هم یک کار جدید میکنی. وقتی غریبه ها باهات حرف میزنن یهو خجالت میکشی و روتو اونور میکنی! انقد بامزه میشی قربونت برم من.
خوب من برم قراره برامون مهمون بیاد...