مادرانه
سلام. دیشب خیلی خسته شده بودم. از اون موقع هایی بود که فندقی باز بیقرار بود و اذیت میکرد شوشو اس ام اس داد که شب 11-12 میام بریم بیرون یه دوری بزنیم. منم گفتم باشه . ولی این فندقی انقدر اذیت کرد که پشیمون شدم و بهش گفتم نریم باشه یه شب دیگه. بعد هر جور بود خوابوندمش. رو پام بود و داشت میخابید و منم داشتم فکر میکردم که چقدر تنها و خسته ام . ساعت 12 شبه و من هنوز شام نخوردم. شوشو هم که... یه دفه دیدم در میزنن وبا خودم داشتم فکر میکردم شوشو که کلید داره چرا درو باز نمیکنه . منم بچه رو پامه نمیتونم پاشم . خلاصه بعد از چند تا در زدن یواشکی فندقی رو گذاشتم رو تخت و رفتم درو باز کردم... دیدم بله شوشو پشت دره با یه دسته گل!!!!! نمیتونم بگم چقد خوشحال شدم و چه احساسی داشتم . یه احساس جدید: " مادر بودن " . احساس کردم همه خستگی و تنهایی همون لحظه تموم شدن . اشک تو چشام جمع شده بود. شوشو هم همینطور...
بله دیشب واقعا احساس کردم که منم مادر شدم! و امروز روزه منه. از صبح هم همش برام اس ام اس میاد و تبریک میگن. خیلی حس خوبیه . مادر بودن. خدا کنه بتونم واقعا مادری کنم. فقط از خدا میخام کمکم کنه.
با اینکه امروز خیلی کار داشتم ولی گفتم حتما باید این احساسمو ثبت کنم و همینطور اولین کادویی که به عنوان مادر گرفتم: یه دسته گل با یه کفشدوزک روی یکی از گلاش و مقداری وجه نقد!!! یه کارت با عنوان "تقدیم به همسر مهربانم" هم روی گل بوده که ظاهرا توی راه کنده شده و افتاده بود!
روز مادرو به همه مادرای مهربون و صبور و دلسوز از جمله مامان خودم تبریک میگم.
*فردا فندقی 5 ماهش تموم میشه. به زودی میام و از این روزامون مینویسم....