اتفاقات خوب
سلام عزیزم. اومدم برات اتفاقات این چند روز رو بنویسم تو هم تو کریر نشستی داری منو نگاه میکنی
اول اینکه بعد ازگذشت مدتها از تولدت(دو ماه ونیم) روز جمعه 27 بهمن برای اولین بار بردمت حرم. خیلی زودتر از اینا باید میبردمت ولی هوا سرد بود. بله بالاخره روز جمعه با مامانی و دایی بردیمت. باورم نمیشد از اول تا آخرش خابیدی. اول بردیمت سر خاک پدر بزرگت . دقیقه 90 هم رسیدیم و داشتن درا رو میبستن آخه موقع اذان شده بود. بعد هم شما اجازه دادی ما نماز جماعت بخونیم! البته من که نفهمیدم چی دارم میخونم چون همش مواظب بودم کسی روت نیفته. بعدش دایی برای شما یه پولی صدقه داد که به جاش بهت یه پارچه سبز نذری دادن! خیلییییییییییییی خوشحال شدم . خلاصه خیلی خوب بود . بعد که برگشتیم به محض اینکه رسیدم خونه بیدار شدی . یه عالمه هم پی پی کرده بودی که لباست کثیف شده بود طوری که بردمت حموم!خلاصه مردم از خستگی چون تو حرم هم همش رو دستم بودی.البته نوبتی بغلت میکردیم ولی بازم خسته شدم...اون پارچه سبز رو هم تاریخ زدم و برات نگه داشتم.
دیروز به دختر خالم گفته بودم بیاد خونمون آخه بابایی نبود. بعد گذاشتیمت تو کالسکه و بردیمت بیرون و طلسم بیرون بردن با کالسکه بالاخره شکسته شد ! یک ساعتی پیاده روی کردیم و من یکم برای خونه خرید کردم. تو هم همش خوابیدی ولی به محض رسیدن به خونه بیدار شدی و جیییییییییغ ... برای همین مجبور شدبم جدا جدا ناهار بخوریم. این هم از مهمونداری بنده! بعد دختر خالم اصرار کرد شب بریم خونه اونا شب بمونیم آخه شوهر اون هم شب نبود. خلاصه وسایلت رو جمع کردم و با آژانس رفتیم. اولین بار بود با آژانس بردمت . اونجا هم که رفتیم یکم گریه و نق نق میکردی . کریرت رو هم که نبرده بودم و تو هم عادت کردی اون تو بخابی . برای همین هر دو مون اذیت شدیم کلی رو پام گذاشتم و تکون دادم که نخابیدی بعد گذاشتیمت تو پارچه و تابت دادیم!!! که بازم نخابیدی . بالاخره ساعت 2 شب هر دومون غش کردبم. صبح هم زود بیدار شدی برای همین وقتی برگشتیم خونه از 2 تا 8 شب خابیدی و فقط برای شیر بیدار شدی!این هم از اولین شب بیرون موندن شما !
× وسط نوشتن اینا هم بیدار شدی و کلی گریه کردی . خوابت میومد. وقتی خوابت میاد خیلی بد اخلاق میشی قربون اون اشکات برم کوچولوی من. امیدوارم تا صبح لالا کنی! یعنی ممکنه؟؟؟؟