روزهایی که نبودیم
سلام. این مدت که نبودم سرمون خیلی شلوغ بود. گفتم که مهمون داشتمو بعد هم درگیر تمیزکاری و خونه تکونی بودم. تازه جاری کوچیکه هم میخاست بره سر خونه زندگیش که درگیر چیدن جهیزیه و مهمونی بودیم. خانوم کوجولو هم همه جا حضور فعال داشتن! گاهی خوب بود و گاهی هم میزد به در جیغ و گریه. یه نذری هم داشتم که باید انجام میدادم و پریروز توی خونه مراسم داشتیم. منکه خودم هیییییچیییی ازش نفهمیدم اولش دخملی خوب بود ولی بعد خسته شذه بود وگریه میکرد منم که با اون لباس نمیتونستم راحت بهش شیر بدم خلاصه هر دومون اذیت شدیم. بعد که مهمونا رفتن از خستگی غش کرد وخوابید.امیدوارم خدا قبول کنه.
خودم هم این هفته خیلی خسته شدم. هفته شلوغی بود . تازه هنوز یک پروژه باقی مونده و اونم دعوت از خانواده شوشو روز جمعه است! واقعا مهمونداری با بچه خیییییییییلللللللللییییییییی سخته.
این هفته اصلا از خونه بیرون نرفته بودم تا امروز که رفتیم برای مهمونی جمعه خرید کنیم. فندق رو هم یک ساعتی گذاشتم خونه مامانم اینا. یکم خسته و دپرس شذه بودم! رفتیم بیرون یکم حالم بهتر شد . ولی اون یه ساعت هم تند تند خرید میکردیم که زود بریم فندقی رو برداریم و اذیت نشه....
* دخترم از اول سه ماهگی خیلی زرنگتر شدی ! بیشتر هم حرف میزنی. با دستات پاهات پتوت! گلای رو دیوار اتاقت! و... چند روز پیش گذاشته بودمت توی تختت و دور و برت رو هم عروسک چیندم که سرگرم بشی و رفتم دنبال کارام. بعد یه مدتی دیدم صدات نمیاد انقد ترسیدم بدو بدو اومدم دیدم عین یه فرشته خوابت برده. الهی فدات بشم باورم نمیشد آخه خیلی سخت میخابی. یکی دوبار دیگه هم امتحان کردم و بازم خابیدی
بعضی وقتا هم که پیشتم وقتی یه دفه بلند میشم و میرم میفهمی و گریه میکنی. اشیا رو دیگه با دوتا دستات میگیری و همش میکنی توی دهن کوچولوت. خلاصه روزبروز بامزه تر میشی... امشب که داشتم میخابوندمت همش تو خواب میخندیدی. خوش به حالت حتما خواب فرشته ها رو میدیدی یا خواب اون روزایی که هنوز پیش خدا بودی...
*101 روز از اومدنت پیش ما گذشت...