فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

مامانی وارد میشود

1391/11/24 14:30
نویسنده : مامانی
206 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. بله بالاخره دختر ما هم به دنیا اومد. برای همین من خیلییییییی گرفتار بودم و نتونستم بیام. فندق الان 2 ماه و 9 روزشه. بذارین از اول بگم... فردای همون روزی که آخرین پست رو گذاشتم یعنی تاریخ 12 آذر بنده به صورت اورژانسی سزارین شدم ! چون دردای زایمانی شروع شده بود. صبح ساعت  9 رفتم بیمارستان و دخملی 11.15 نزدیک اذان ظهر به دنیا اومد.

بله مامانی با اومدنت کلا دنیای ما رو زیر و رو کردی وواقعا یک مرحله جدید از زندگی برامون شروع شده. 3 روز اول من شیر نداشتم یعنی داشتم ولی کم بود برای همین از خاله هدی شیر قرض گرفتم! بعد از زایمان فکر میکنم یه مقدار دچار افسردگی شده بودم آخه اصلا خواب نداشتم . خونه هم که شلوغ بود یکی میومد یکی میرفت . درد بخیه ها و خونریزی هم که جای خود داره. منم فقط منتظر بودم تنها بشم و بشینم یه دل سیر گریه کنم! کلا یه ماه اول همش درگیر دید و بازدید بودیم و یکم سخت گذشت. بگذریم...

فندقم قربونت برم عین یه موش کوچولویی. با اینکه وزن تولدت 3100 بود ولی خیلی ریزه ای! البته یه جیغایی میزنی که همه شاخ در میارن که این صدای فندقه؟؟؟؟؟ 40 روز اول شبا اصلا خوب نمی خوابیدی و تا 2-3 صبح بیدار بودی .روزای اولی که به دنیا اومده بودی موقعی که تنها بودیم همش کنارت دراز میکشیدم و نگات میکردم و با خودم میگفتم یعنی نی نی که 9 ماه توی شکمم بود الان همین فندق کنارمه؟؟؟؟ گاهی دلم برات می سوخت که باعث شدم به این دنیا بیای و گریه میکردم!! کلا 2 هفته اول از نظر روحی رو براه نبودم  البته در ظاهر اصلا نشون نمی دادم. راستش یک دفعه از این تغییر بزرگ توی زندگیم جا خورده بودم. کلا زندگیمون اون روال عادی و نظم رو از دست داده بود. بعد از حدود 40 روزگیت یکم اوضاع بهتر شد ...

دختر گلم یه وقت از این حرفا ناراحت نشی بدون که من وبابایی عاشقتیم. انشاا... وقتی خودت مادر شدی معنی حرفامو میفهمی...

دیگه از فندق بگم که خیلی کم صبر و طاقته یعنی یه ذره شیرش دیر بشه یا یه ذره دیر به گریه ش جواب بدی یه جیغایی میکشه که بیا و ببین ولی کلا زیاد اهل گریه و زاری نیست و بی دلیل گریه نمیکنه . از روز اول هم کلی صداهای عجیب و غریب از خودش درمیاورد که خیلی برام جالب بود. اولا خوابش خیلیییی تیکه تیکه بود هر یکی دو ساعت بیدار میشد ولی از نزدیکای دو ماهگیش خوابش بهتره و طولانی تر میخوابه . انقد از بادگلو زدن و سکسکه بدش میااااااد که نگو و گریه میکنه! حدود 33 روزگی اولین لبخند معنا دارو زد. الان هم هر وقت باهاش حرف میزنیم می خنده و صدا از خودش در میاره . الهی که فداش بشممممممممممممم. گاهی هم دستاشو ملچ ملوچ میخوره. حدود 50 روزگی بود که برای اولین بار سپردمش به مامانم و رفتیم بیرون. اونجا که میره خیلی هواشو دارن وخیالم راحته برای همین تا حالا تونستم چند بار خرید و استخر ومهمونی برم که خیلی برای روحیم خوب بوده. خدا همه مامانا رو نگه داره...

راستی واکسن دو ماهگیشوکه زدیم خیلی اذیت شد یه 3 روزی درگیر بودیم . خدا کنه دفه های بعد اینجوری نشه. وزنش هم شده بود 4800 با لباس. قد 52 و دور سر ٣٩..

دیروز اولین بار با هم رفتیم رستوران . ولی حیف بابایی نبود . به خاطر مادربزرگش که بستری بود رفته بود مسافرت. من و عمو و زن عموت نوبتی نگهت داشتیم آخه یکم غر غر میکردی. بعد که عمو بغلت کرد و دور رستوران چرخوندت ساکت بودی و فضولانه همه جا رو دید میزدی!!! الهی که قربون اون چشای گردت برم.

خلاصه روزای منو فندقی داره تند تند میگذره و هر روز تغییر جدیدی توش میبینم . چند تا از لباساش هم براش کوچیک شده. بچه داری دنیای عجیب و جالبیه و در عین حال خیلی سخت . اما سختیش هم شیرینه.

دخترم خیلی برای اومدن و دوباره نوشتن دودل بودم . میخواستم دیگه برات ننویسم و فقط خاطرات حاملگی رو داشته باشم ولی دلم نیومد. بدون خیلییییییییییییییییی دوست دارم . امیدوارم مادر خوبی برات باشم و تو هم دختر خوب و قدردونی باشی و دوستای خوبی برای هم باشم! انشاا...

سعی میکنم زود به زود برات بنویسم . فعلا...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

ملیکا
21 بهمن 91 11:16
سلام به نی نی ناز و مامانش
مادر شدن مبارک
سلام. ممنونم
نی نی و مامی
23 بهمن 91 19:59
سلام بالاخره اومدی مامانی.
خیلی اومدمو نگاه کردم ولی خبری ازت نبود.
خوشحالم هر دوتاتون خوبین.بازم بهت تبریک میگم.کاش اسم فندقو مینوشتی از طرف من خیلی ببوسش.

سلام عزیزم. خیلی ممنون. مراقب خودت و نی نی باش

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد