فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

اتفاقات خوب

1391/11/29 23:21
نویسنده : مامانی
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم. اومدم برات اتفاقات این چند روز رو بنویسم تو هم تو کریر نشستی داری منو نگاه میکنیقلب

اول اینکه بعد ازگذشت مدتها از تولدت(دو ماه ونیم) روز جمعه 27 بهمن برای اولین بار بردمت حرم. خیلی زودتر از اینا باید میبردمت ولی هوا سرد بود. بله بالاخره روز جمعه با مامانی و دایی بردیمت. باورم نمیشد از اول تا آخرش خابیدی. اول بردیمت سر خاک پدر بزرگت . دقیقه 90 هم رسیدیم و داشتن درا رو میبستن آخه موقع اذان شده بود. بعد هم شما اجازه دادی ما نماز جماعت بخونیم!تعجب البته من که نفهمیدم چی دارم میخونم چون همش مواظب بودم کسی روت نیفته. بعدش دایی برای شما یه پولی صدقه داد که به جاش بهت یه پارچه سبز نذری دادن! خیلییییییییییییی خوشحال شدم . خلاصه خیلی خوب بود . بعد که برگشتیم به محض اینکه رسیدم خونه بیدار شدی . یه عالمه هم پی پی کرده بودی که لباست کثیف شده بود طوری که بردمت حموم!خلاصه مردم از خستگی چون تو حرم هم همش رو دستم بودی.البته نوبتی بغلت میکردیم ولی بازم خسته شدم...اون پارچه سبز رو هم تاریخ زدم و برات نگه داشتم.

دیروز به دختر خالم گفته بودم بیاد خونمون آخه بابایی نبود. بعد گذاشتیمت تو کالسکه و بردیمت بیرونتعجب و طلسم بیرون بردن با کالسکه بالاخره شکسته شد ! یک ساعتی پیاده روی کردیم و من یکم برای خونه خرید کردم. تو هم همش خوابیدی ولی به محض رسیدن به خونه بیدار شدی و جیییییییییغ ... برای همین مجبور شدبم جدا جدا ناهار بخوریم. این هم از مهمونداری بنده! بعد دختر خالم اصرار کرد شب بریم خونه اونا شب بمونیم آخه شوهر اون هم شب نبود. خلاصه وسایلت رو جمع کردم و با آژانس رفتیم. اولین بار بود با آژانس بردمت . اونجا هم که رفتیم یکم گریه و نق نق میکردی . کریرت رو هم که نبرده بودم و تو هم عادت کردی اون تو بخابی . برای همین هر دو مون اذیت شدیمخمیازهناراحت کلی رو پام گذاشتم و تکون دادم که نخابیدی بعد گذاشتیمت تو پارچه و تابت دادیم!!! که بازم نخابیدی . بالاخره ساعت 2 شب هر دومون غش کردبم. صبح هم زود بیدار شدی برای همین وقتی برگشتیم خونه از 2 تا 8 شب خابیدی و فقط برای شیر بیدار شدی!این هم از اولین شب بیرون موندن شما !

× وسط نوشتن اینا هم بیدار شدی و کلی گریه کردی . خوابت میومد. وقتی خوابت میاد خیلی بد اخلاق میشیناراحت قربون اون اشکات برم کوچولوی منگریه. امیدوارم تا صبح لالا کنی!قلب یعنی ممکنه؟؟؟؟خیال باطل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مهدیه
30 بهمن 91 9:10
سلام ممنون که بهمون سر زدی!
یه چیزایی خوندم اما نفهمیدم اسم دخملی تون چیه؟!
با چه نامی لینک تون کنم؟

سلام عزیزم. اسم دخترمو اینجا نگفتم. اینجا بهش میگم فندق! اگه دوست دارین با همین اسم هدیه خدا لینک کنین.
مهدیه
30 بهمن 91 9:12
مجاور امام رضائید؟

بله .

نی نی و مامی
30 بهمن 91 20:53
الهی قربون خانوم کوچولو بشم من
خیلی دلم میخواد بدونم قیافش چطوریه.حتما خیییییییییییییییییییییییییییلی نازه.اولین زیارتتم قبول باشه گل خاله.یه بوووووووووووووووووووووس گنده واسه فندقی.

ممنون خاله مهربون. فندق هم بوس میفرسته واسه خالش و آیهان جون

فاطیما
1 اسفند 91 22:57
سلام.امروز با وبتون اشنا شدم.پسر منم دقیقا هم سن دخمل شماست فقط پسر من ساعت 9 شب دوازده اذر به دنیا اومده.با افتخار لینکتون میکنم....

سلام عزیزم. چه جالب! ممنون


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد