فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

چیدن اتاق دخترم

سلام دختر مامانی . خوبی عزیزم؟ عزیزم 5شنبه بالاخره شروع کردیم به چیدن اتاقت. دختر عموم هم اومد کمکم. دستش درد نکنه. اکثر وسایلتو چیدم. ساک بیمارستان رو هم بالاخره بستم. انشالله 1شنبه دیگه اتاقت کامل آماده میشه. آخر هفته هم که بابایی میاد و انشالله دیگه برای اومدنت هیچ مشکلی نیست.کی بشه بیای بغلم فرشته کوچولو. امیدوارم که دختر آروم و ساکتی باشی و مامانی رو اذیت نکنی . قربونت برم. خدایا یعنی نی نی من چه شکلیه؟ انشالله که صحیح و سالمه ... ...
19 آبان 1391

سلام دوباره

سلام دختر مامانی من دوباره اومدم خوشگلم خیلی وقت بود برات ننوشته بودم. دلم برات تنگ شده بود! با نوشتن برای تو احساس میکنم بهت نزدیک ترم . عزیزم الان توی هفته 35 هستیم.چند وقته انقد تحرکت زیاد شده  دایم وول میزنی و لگدای دردناک بهم میزنی! انشالله تا آخر هفته میرم دکتر که ببینم ترو چجوری باید به دنیا بیارم؟! سزارین یا طبیعی. اکثر وسایلت رو هم گرفتم. تخت و کمدت رو هم دیروز بالاخره آوردن. یکم ریزه کاری داره که همینجا توی خونه قراره بیان درست کنن. خدا کنه زودتر بیان که من بتونم سریع تر وسایلتو بچینم آخه دیگه چیزی به اومدنت نمونده. عجله نکنی ها بذار قشنگ کارامونو بکنیم بابایی هم بیاد ÷یشمون بعد به دنیا بیا! این روزا بیشتر تنها...
15 آبان 1391

ما برگشتیم

سلام به دختر گلم و به همه دوستانی که نگرانم بودن خدا رو شکر من و نی نی الان خوبیم. ولی نمیدونین چه روزای بدی رو گذروندم. خدا نصیب هیچ کس نکنه . خدا مثل همیشه دوسم داشت و کمکم کرد و نی نی رو برام نگهداشت. خدایا ازت خیلی ممنونم. من یه هفته بیمارستان بستری بودم . چون مایع آمنیوتیک در حد خطرناکی کم شده بود و دکتر میگفت شاید بچه رو مجبور بشیم بگیریم... خیلی روزای بدی بود. نگرانی برای سلامتی نی نی و اینکه اگه زود به دنیا بیاد بستری میشه داشت دیوونم میکرد ولی خدای خوبم کمکم کرد و من مرخص شدم و نی نی هم خدا رو شکر مشکلی براش بیش نیومد. به خاطر این مشکلی که ÷یش اومد مجبور شدم شو شو رو تنها بذارم و بیام. حتی موقع بستری ÷یشم نبود الان...
15 آبان 1391

بستری

سلام. متاسفانه من بیمارستان بستری ام. دعا کنین به خیر بگذره. مرخص شدم میام توضیح میدم. فقط التماس دعا...
29 مهر 1391

مریضی مامانی

سلام. من مریض شدم. همون شبی که پست قبلی رو گذاشتم شروع شده بود. داشتم میمردم. از شدت بدن درد گریه میکردم تب هم داشتم . فک کنم آنفولانزا شدم. دیگه مجبور شدم استامینوفن بخورم که یه ذره بهتر شدم. انقدر عرق می ریختم که یه حوله گذاشته بودم کنارم و خودمو خشک میکردم! میدونی دختر مامانی از چی خیلی ناراحت بودم؟ از اینکه اینجا هیچکسو نداریم یه لیوان آب دستم بده. خودم مجبور شدم با اون حالم سوپ درست کنم . البته بابایی هم یکم کمک کرد خودش هم عطسه و آبریزش داشت . میترسیدم اونم بگیره . خلاصه که غریبی هم بد دردیه. دیشب هم انقد کمرم درد گرفته بود همش میگفتم نکنه درد زایمان باشه!   خیلی ترسیدم. دخترم نکنه یه وقت زودتر به دنیا بیای ها. آخه هنوز ...
15 مهر 1391

خدایا کمک

سلام دخترم. خوبی؟ الان مامانی زیاد حالش خوب نیست. هم یکم دلش گرفته هم یکم سرش درد می کنه و هم یه کوچولو گریه کرده آها گردنش هم درد میکنه! هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاده. فقط احساس میکنم خیلی سنگینم. راستش قبلا فکر میکردم من چون لاغرم توی بارداری زیاد سنگین نمیشم ولی الان که به ماههای آخر رسیدم می بینم که نه از این خبرا نیست یکم کار میکنم نفسم میگیره . شبا هم موقع خواب احساس می کنم دارم خفه میشم! نمی خوام ناشکری کنم فقط از خدا می خوام بهم صبر بده و کمکم کنه. میدونم همه مامانها این دوران رو گذروندن. دخترم برای مامانی دعا کن زودتر حالش خوب بشه... فک کنم از دل مامانی خبر داری چون سریع شروع کردی به تکون خوردن! دوست دارم عزیزم ...
13 مهر 1391

بدون عنوان

سلام دختر مامانی . خوبی کوچولوی نازم؟ قربونت برم. اول از مهمونداریم بگم که یه  ذره دولا راست شدن باعث شد شبش کلی کمر درد و دل درد و پا درد بگیرم! در حالی که اصلا کار خاصی هم نکردم . طفلک مهمونا هم کلی هوامو داشت و کمک کردن . فرداش هم رفتن. منم عین جنازه افتادم خوابیدم. بعدش که بیدار شدم حالم خوب شده بود. امروز دانشگاه برامون جشن گرفته بود. میخواستم برم ولی خیلی خوابم میومد. با خودم گفتم این روزا رو غنیمت بدونم و گرفتم خوابیدم دنبال کارای اداریمم نرفتم. خیلی چسبید. نی نی جون قول بده وقتی اومدی زیاد مامانی رو اذیت نکنی! کولیک هم نداشته باشی خوب عزیزم؟ آخه من خودم داشتم و کلی مامان بابامو اذیت کردم! ولی میدونم دختر گلم اینجوری ن...
11 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد