زندگی عوض میشود!
سلام . این روزایی که نبودم سرم خیلی شلوغ بود. اول از همه که واکسن 4 ماهگی رو زدیم و دخملی حسابی تب کرد و مثل دفه پیش 2-3 روزی بی قرار بود و تا چند شب پیش درست حسابی نمیخوابید . بعد از واکسن هم که تقریبا میشه گفت یه اسباب کشی کوچیک انجام دادیم که بیایم اینجا . آخه وسایل فندقی خیلی زیاد بود. 3 روز داشتم چمدون میبستم. پدرم دراومد! خیلی نگران بودم که تو پرواز مشکلی براش پیش نیاد که خدا روشکر اولین هواپیما سوار شدنش بدون مشکل بود و کل مسیر رو خوابید. موقع خدافظی از خانواده هممون خیلی ناراحت یودیم و مراسم گریه زاری داشتیم! ولی وقتی از هواپیما پیاده شدم و هوای شمال بهم خورد احساس کردم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود! خلاص...
نویسنده :
مامانی
21:50