فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

هدیه خدا

مامانی وارد میشود

سلام. بله بالاخره دختر ما هم به دنیا اومد. برای همین من خیلییییییی گرفتار بودم و نتونستم بیام. فندق الان 2 ماه و 9 روزشه. بذارین از اول بگم... فردای همون روزی که آخرین پست رو گذاشتم یعنی تاریخ 12 آذر بنده به صورت اورژانسی سزارین شدم ! چون دردای زایمانی شروع شده بود. صبح ساعت  9 رفتم بیمارستان و دخملی 11.15 نزدیک اذان ظهر به دنیا اومد. بله مامانی با اومدنت کلا دنیای ما رو زیر و رو کردی وواقعا یک مرحله جدید از زندگی برامون شروع شده. 3 روز اول من شیر نداشتم یعنی داشتم ولی کم بود برای همین از خاله هدی شیر قرض گرفتم! بعد از زایمان فکر میکنم یه مقدار دچار افسردگی شده بودم آخه اصلا خواب نداشتم . خونه هم که شلوغ بود یکی میومد یکی میرفت . درد ...
24 بهمن 1391

فندق بی قرار!

سلام مامانی . قربونت بشم امروز تنها بردمت حموم. چند وقتیه که دیگه تنها میبرمت. امروز هم که رفتیم اولش خوب بودی ولی مثل همیشه وقتی نوبت به سرت میرسه گریه و جیغو شروع میکنی تا آخرش دیگه گریه کردی طوری که مجبور شدم با لباس نصفه نیمت بهت شیر بدم! بعد هم گرفتی خوابیدی . الان 2 ساعتی هست که خوابی. از دیشب بگم که مامانی و بابایی ( مامان بابای من) اومده بودن دیدنت ولی تو خیلی بی قراری کردی فک کنم دلت درد میکرد. از طرفی برای تعمیر تلویزیون هم اومده بودن و یه سه ساعتی تو اتاق زندانی شدیم! تو هم همش گریه و غرغر میکردی میخابوندمت 2 دقه بعد بیدار بودی! البته اینم بگم که اصلا دختر نق نقویی نیستی و الکی گریه نمیکنی دیشب هم یه دلیلی داشت که بی قرار بودی...
24 بهمن 1391

رویان

سلام دختر مامانی. خوبی عزیزم؟ امروز من و بابایی رفتیم برای بانک خون بند ناف اقدام کردیم و برات پرونده تشکیل دادیم و قرارداد بستیم. البته انشالله هیچ وقت بهش نیاز پیدا نکنی و همیشه سالم باشی دیروز هم با خانواده بابایی ناهار رفتیم بیرون به مناسبت آخرین جمعه ای که من و بابایی دونفری هستم! همه میگفتن قدر این روزهای آخرو خوووووووووب بدونین که بعد همش باید بچه داری کنین و همش میومدن پیش ما صدای گریه بچه در میاوردن! خب اونا که نمیدونن من چه دختر ساکت و خانمی دارم! مگه نه عزیزم؟ قربون دختر نازم برم که فقط 2 روز دیگه مونده بیاد پیشمون انشالله...   ...
11 آذر 1391

مامانی و آخرین روزها

سلام دختر گلم. حالت خوبه قربونت بشم؟ دیگه روزای آخر با هم بودنمونه با این که توی این بارداری روزهای سخت زیاد داشتم ولی روزهای خوب و آروم و شیرین هم بودن که میدونم دلم براشون تنگ میشه. مثل اولین تکون خوردنات یا سکسکه هات یا موقع هایی که بعد غذا کلی ورجه وورجه میکردی . حتی الان که کلی فشارم میدی و شکمم کج و کوله میشه! دلم برای همشون تنگ میشه عزیزم. چه روزایی رو با هم گذروندیم... قربونت بشم دختر نازم... انشاله هفته دیگه این موقع 3 تایی توی خونه خودمون هستیم و من یه فرشته کوچولوی ناز دارم. انشالله که این 6 روز هم به کمک خدا بدون خطر بگذره... دوست دارم فندقکم مواظب خودت باش! ...
8 آذر 1391

سزارین!!!

سلام. بله بالاخره تکلیف ما هم مشخص شد و به جرگه سزارینی ها پیوستیم‍ ! گرچه که خودمو برای صبیعی آماده کرده بودم. دیروز یکم احساس کردم انقباض دارم برای همین زودتر از موعد رفتم دکتر که با معاینه لگن گفت باید سزارین بشم. نمیدونم هر چی صلاحه انشالله که خیره ! دخترم چند روزه خیلی منو میزنی! جوری که واقعا دردناکه . مثانه ام تیر میکشه . الهی بمیرم حتما جات خیلی تنگ شده که انقد تقلا میکنی. انشالله سه شنبه هفته بعد قراره به دنیا بیای این یه هفته رو هم توی اون جای تنگ و تاریک تحمل کن.  مامانی قربونت بشه کوچولو... ...
7 آذر 1391

محرم

سلام دختر مامانی. خوبی؟ امشب شب تاسوعا ست . دوست دارم با هم بریم روضه. این چند روز که هیچ کاری نکردم امیدوارم امشب امام حسین ما روبطلبه چهارشنبه که دکتر بودم باز هم بهم نوع زایمانمو نگفت! سرکلاژ رو هم باز نکرد. بهش گفتم آخه نی نی که دیگه رسیده! گفت یه هفته دیگه صبر کنی بهتره. حالا دوباره باید این هفته برم امروز ملافه روی تخت و پتو و روبالشتیت هم آماده شد. دیگه کار خاصی نمونده عزیزم. نمیدونم کی قراره بیای پیشمون ولی حداکثرررررررر 19 روز دیگه وقت داری! تا ببینیم خدا چی میخاد. بابایی همش میگه شوفاژ اتاقتو روشن کنیم منم میگم نه هنوز زوده پرده اتاقش سیاه میشه. میگه نه دخترم سرما میخوره . آخه تا یه مدت که اصلا تو اتاقت نیستی پیش خودمونی ...
3 آذر 1391

37 هفتگی نی نی

سلام دختر گلم . خوبی مامانی؟ میدونی کلی کار دارم ولی حسشو نداشتم . اومدم نشستم پای نت. امروز بعد از سالهااااااکیک درست کردم! ولی فک نکنم چیز جالبی از آب در بیاد. امروز وقت سونو دارم . امیدوارم همه چیز خوب باشه. فردا هم باید برم دکتر . یکم نگرانم. دخترم مامانی رو سر زایمان اذیت نکنی ها خودت که میدونی تو حاملگی چی کشیدم... درس و سرکلاژ و مریضی و بستری ... امیدوارم عاقبتش خوب باشه و خدا یه نی نی سالم خوشگل و آروم بهم بده راستی فردا 37 هفتت هم تموم میشه. دیگه حسابی خانوم شدی برا خودت از لگدای محکمت معلومه! خب دیگه من برم. فعلا بای. ...
30 آبان 1391

اومدن بابایی

سلام دختر قشنگم. بابایی بالاخره اومد پیشمون. دیشب 3 نصفه شب رسید! منم بیدار مونده بودم. کلی هم حال تورو پرسید. اطاقتم دید و خوشش اومد امروز کلی کار کردم. وسایلی که بابایی آورده بود رو مرتب کردم. وقتی فکر میکردم چند ماه دیگه دوباره باید بذارمشون تو چمدون اعصابم خورد میشد ولی باز هم خدا رو شکر .تقدیر ما هم اینه دیگه عزیزم. دیشب بعد از مدت ها رفتم خونه مامانم اینا. مامانم هم کلی لباس و وسیله که یادگاری از من نگه داشته بود بهم داد که بذارم تو اتاقت. انقد کوچولوان. یعنی مامانت یه زمانی اونقدی بوده! فک کن اون لباسی رو هم که اولین بار توی بیمارستان تنم کردن  مامان بزرگت نگه داشته! کلی هم لباس برام دوخته بوده که همه رو آوردم شستم و چیندم...
26 آبان 1391

چیدن اتاق دخترم

سلام دختر مامانی . خوبی عزیزم؟ عزیزم 5شنبه بالاخره شروع کردیم به چیدن اتاقت. دختر عموم هم اومد کمکم. دستش درد نکنه. اکثر وسایلتو چیدم. ساک بیمارستان رو هم بالاخره بستم. انشالله 1شنبه دیگه اتاقت کامل آماده میشه. آخر هفته هم که بابایی میاد و انشالله دیگه برای اومدنت هیچ مشکلی نیست.کی بشه بیای بغلم فرشته کوچولو. امیدوارم که دختر آروم و ساکتی باشی و مامانی رو اذیت نکنی . قربونت برم. خدایا یعنی نی نی من چه شکلیه؟ انشالله که صحیح و سالمه ... ...
19 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد