فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

مامانی و آخرین روزها

سلام دختر گلم. حالت خوبه قربونت بشم؟ دیگه روزای آخر با هم بودنمونه با این که توی این بارداری روزهای سخت زیاد داشتم ولی روزهای خوب و آروم و شیرین هم بودن که میدونم دلم براشون تنگ میشه. مثل اولین تکون خوردنات یا سکسکه هات یا موقع هایی که بعد غذا کلی ورجه وورجه میکردی . حتی الان که کلی فشارم میدی و شکمم کج و کوله میشه! دلم برای همشون تنگ میشه عزیزم. چه روزایی رو با هم گذروندیم... قربونت بشم دختر نازم... انشاله هفته دیگه این موقع 3 تایی توی خونه خودمون هستیم و من یه فرشته کوچولوی ناز دارم. انشالله که این 6 روز هم به کمک خدا بدون خطر بگذره... دوست دارم فندقکم مواظب خودت باش! ...
8 آذر 1391

سزارین!!!

سلام. بله بالاخره تکلیف ما هم مشخص شد و به جرگه سزارینی ها پیوستیم‍ ! گرچه که خودمو برای صبیعی آماده کرده بودم. دیروز یکم احساس کردم انقباض دارم برای همین زودتر از موعد رفتم دکتر که با معاینه لگن گفت باید سزارین بشم. نمیدونم هر چی صلاحه انشالله که خیره ! دخترم چند روزه خیلی منو میزنی! جوری که واقعا دردناکه . مثانه ام تیر میکشه . الهی بمیرم حتما جات خیلی تنگ شده که انقد تقلا میکنی. انشالله سه شنبه هفته بعد قراره به دنیا بیای این یه هفته رو هم توی اون جای تنگ و تاریک تحمل کن.  مامانی قربونت بشه کوچولو... ...
7 آذر 1391

محرم

سلام دختر مامانی. خوبی؟ امشب شب تاسوعا ست . دوست دارم با هم بریم روضه. این چند روز که هیچ کاری نکردم امیدوارم امشب امام حسین ما روبطلبه چهارشنبه که دکتر بودم باز هم بهم نوع زایمانمو نگفت! سرکلاژ رو هم باز نکرد. بهش گفتم آخه نی نی که دیگه رسیده! گفت یه هفته دیگه صبر کنی بهتره. حالا دوباره باید این هفته برم امروز ملافه روی تخت و پتو و روبالشتیت هم آماده شد. دیگه کار خاصی نمونده عزیزم. نمیدونم کی قراره بیای پیشمون ولی حداکثرررررررر 19 روز دیگه وقت داری! تا ببینیم خدا چی میخاد. بابایی همش میگه شوفاژ اتاقتو روشن کنیم منم میگم نه هنوز زوده پرده اتاقش سیاه میشه. میگه نه دخترم سرما میخوره . آخه تا یه مدت که اصلا تو اتاقت نیستی پیش خودمونی ...
3 آذر 1391

37 هفتگی نی نی

سلام دختر گلم . خوبی مامانی؟ میدونی کلی کار دارم ولی حسشو نداشتم . اومدم نشستم پای نت. امروز بعد از سالهااااااکیک درست کردم! ولی فک نکنم چیز جالبی از آب در بیاد. امروز وقت سونو دارم . امیدوارم همه چیز خوب باشه. فردا هم باید برم دکتر . یکم نگرانم. دخترم مامانی رو سر زایمان اذیت نکنی ها خودت که میدونی تو حاملگی چی کشیدم... درس و سرکلاژ و مریضی و بستری ... امیدوارم عاقبتش خوب باشه و خدا یه نی نی سالم خوشگل و آروم بهم بده راستی فردا 37 هفتت هم تموم میشه. دیگه حسابی خانوم شدی برا خودت از لگدای محکمت معلومه! خب دیگه من برم. فعلا بای. ...
30 آبان 1391

اومدن بابایی

سلام دختر قشنگم. بابایی بالاخره اومد پیشمون. دیشب 3 نصفه شب رسید! منم بیدار مونده بودم. کلی هم حال تورو پرسید. اطاقتم دید و خوشش اومد امروز کلی کار کردم. وسایلی که بابایی آورده بود رو مرتب کردم. وقتی فکر میکردم چند ماه دیگه دوباره باید بذارمشون تو چمدون اعصابم خورد میشد ولی باز هم خدا رو شکر .تقدیر ما هم اینه دیگه عزیزم. دیشب بعد از مدت ها رفتم خونه مامانم اینا. مامانم هم کلی لباس و وسیله که یادگاری از من نگه داشته بود بهم داد که بذارم تو اتاقت. انقد کوچولوان. یعنی مامانت یه زمانی اونقدی بوده! فک کن اون لباسی رو هم که اولین بار توی بیمارستان تنم کردن  مامان بزرگت نگه داشته! کلی هم لباس برام دوخته بوده که همه رو آوردم شستم و چیندم...
26 آبان 1391

چیدن اتاق دخترم

سلام دختر مامانی . خوبی عزیزم؟ عزیزم 5شنبه بالاخره شروع کردیم به چیدن اتاقت. دختر عموم هم اومد کمکم. دستش درد نکنه. اکثر وسایلتو چیدم. ساک بیمارستان رو هم بالاخره بستم. انشالله 1شنبه دیگه اتاقت کامل آماده میشه. آخر هفته هم که بابایی میاد و انشالله دیگه برای اومدنت هیچ مشکلی نیست.کی بشه بیای بغلم فرشته کوچولو. امیدوارم که دختر آروم و ساکتی باشی و مامانی رو اذیت نکنی . قربونت برم. خدایا یعنی نی نی من چه شکلیه؟ انشالله که صحیح و سالمه ... ...
19 آبان 1391

سلام دوباره

سلام دختر مامانی من دوباره اومدم خوشگلم خیلی وقت بود برات ننوشته بودم. دلم برات تنگ شده بود! با نوشتن برای تو احساس میکنم بهت نزدیک ترم . عزیزم الان توی هفته 35 هستیم.چند وقته انقد تحرکت زیاد شده  دایم وول میزنی و لگدای دردناک بهم میزنی! انشالله تا آخر هفته میرم دکتر که ببینم ترو چجوری باید به دنیا بیارم؟! سزارین یا طبیعی. اکثر وسایلت رو هم گرفتم. تخت و کمدت رو هم دیروز بالاخره آوردن. یکم ریزه کاری داره که همینجا توی خونه قراره بیان درست کنن. خدا کنه زودتر بیان که من بتونم سریع تر وسایلتو بچینم آخه دیگه چیزی به اومدنت نمونده. عجله نکنی ها بذار قشنگ کارامونو بکنیم بابایی هم بیاد ÷یشمون بعد به دنیا بیا! این روزا بیشتر تنها...
15 آبان 1391

ما برگشتیم

سلام به دختر گلم و به همه دوستانی که نگرانم بودن خدا رو شکر من و نی نی الان خوبیم. ولی نمیدونین چه روزای بدی رو گذروندم. خدا نصیب هیچ کس نکنه . خدا مثل همیشه دوسم داشت و کمکم کرد و نی نی رو برام نگهداشت. خدایا ازت خیلی ممنونم. من یه هفته بیمارستان بستری بودم . چون مایع آمنیوتیک در حد خطرناکی کم شده بود و دکتر میگفت شاید بچه رو مجبور بشیم بگیریم... خیلی روزای بدی بود. نگرانی برای سلامتی نی نی و اینکه اگه زود به دنیا بیاد بستری میشه داشت دیوونم میکرد ولی خدای خوبم کمکم کرد و من مرخص شدم و نی نی هم خدا رو شکر مشکلی براش بیش نیومد. به خاطر این مشکلی که ÷یش اومد مجبور شدم شو شو رو تنها بذارم و بیام. حتی موقع بستری ÷یشم نبود الان...
15 آبان 1391

بستری

سلام. متاسفانه من بیمارستان بستری ام. دعا کنین به خیر بگذره. مرخص شدم میام توضیح میدم. فقط التماس دعا...
29 مهر 1391

مریضی مامانی

سلام. من مریض شدم. همون شبی که پست قبلی رو گذاشتم شروع شده بود. داشتم میمردم. از شدت بدن درد گریه میکردم تب هم داشتم . فک کنم آنفولانزا شدم. دیگه مجبور شدم استامینوفن بخورم که یه ذره بهتر شدم. انقدر عرق می ریختم که یه حوله گذاشته بودم کنارم و خودمو خشک میکردم! میدونی دختر مامانی از چی خیلی ناراحت بودم؟ از اینکه اینجا هیچکسو نداریم یه لیوان آب دستم بده. خودم مجبور شدم با اون حالم سوپ درست کنم . البته بابایی هم یکم کمک کرد خودش هم عطسه و آبریزش داشت . میترسیدم اونم بگیره . خلاصه که غریبی هم بد دردیه. دیشب هم انقد کمرم درد گرفته بود همش میگفتم نکنه درد زایمان باشه!   خیلی ترسیدم. دخترم نکنه یه وقت زودتر به دنیا بیای ها. آخه هنوز ...
15 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد