فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

مامان گرفتار!!!

سلام . وای خیلی وقته ننوشتم. هر روز تصمیم میگیرم بیام ولی نمیشه. سرم خیلی شلوغ شده. فندقی هم انقدر شیطون شده که نگو. همونطور که گفتم مامان بزرگا اومدن اینجا و یه هفته ای مهمونمون بودن. خوب بود و از تنهایی در اومدیم. ولی شانس بدمون مصادف شد با واکسن 6 ماهگی دخملی و هم خودش و هم ما خیلییییییییی اذیت شدیم. نمیتونم بگم چقدر بیقرار بود. تب زیادی نداشت ولی بیقراری و بدخوابی شدیدی پیدا کرده بود که 3-4 روزی طول کشید. طفلی مامان بزرگا با جیغایی که میزد خیلی هول میشدن خلاصه هر چی بود گذشت ولی خیلی بد بود! انقدر درگیر این واکسن ومهمون داری بودم که فرصت نشد 6 ماهگی دخترموثبت کنم. قربونش برم با اون شیطونیاش.6 ماهگیت مبارگ کوچولوی نازم. این روزا ح...
19 خرداد 1392

کارهای جدید

سلام. فندقی دیروز برای اولین بار پاشو رسوند به دهنش !!!! هر چی هم میگم اخخخخخخخخخخخخه فکر میکنه شوخی میکنم و میخنده! دیشب هم برای اولین بار توی خواب غلت زد. دیگه باید دورشو چیزی بذارم الان هم از توی موبایل براش آهنگ بچه گونه گذاشتم داره نگاه میکنه و تقلا میکنه موبایلو بگیره. خیلی آهنگشو دوست داره و میخنده دیشب یه گندی زدم! نشونده بودمش که یه لحظه ازش غافل شدم گومبی افتاد. الهی بمیرم براش. سرش درد گرفت .گریه کرد منم زود بغلش کردم .خدا رو شکر طوری نشد ذادعر وئعئوذئدغطزی دغ ثذععغ(اینم اولین دست خط فندقی در وبلاگش) من رفتم نمیذاره بنویسم که!!!! ...
9 خرداد 1392

همش پرید!!!

وااااااااااای یه عالمه نوشته بودم. دو بار. همش پریدددددددددددددد ای خدااااااا آقا خلاصه بگه من رفتم سر کار از اول این ماه! بد نیست . روزای اول خیلییییییییی سخت بود و خسته میشدم ولی الان یکم عادت کردم. بدیش اینه که باید برم یه شهر دیگه که 45 کیلومتر با اینجا فاصله داره ولی خوب بعضی آخر هفته ها تعطیلم . مثل امروز. چند روز دیگه باید واکسن 6 ماهگی فندقی رو بزنم . چه زود میگذره. من که انقدر کار دارم که 24 ساعت هم برام کمه. یک هفته ای هست که دختر کوچولو تنها میشینه. امروز هم برای اولین بار توی وان حمومش نشست . فک کنم از دفه های بعد باید براش اسباب بازی ببرم توی حموم. الان هم همش به قوطی شامپو گیر میده! پس فردا قراره هر دو تا مامان بزرگا...
8 خرداد 1392

کارهای فندقی

سلام. امروز فندقی رو بردم حموم و الان کنارم خوابیده. منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بیام از کاراش بنویسم.دیشب 12 خوابید و من خودم تا 2 بیدار بودم و داشتم کارامو میکردم که بیدار شد شیر خورد و دوباره خوابید. ساعت 3 دیدم کاملا سر حال بیدار شده و زل زده به من . لابد انتظار داشت باهاش بازی کنم.ولی من گذاشتمش رو پام که بخوابه خلاصه تا دوباره بخوابه ساعت شد 4 خدا کنه دوباره خوابش به هم نریزه تازه چند روزه که خوب شده خیلی منتظر روزی بودم که وقتی بهش اشاره کنم بیا بغلم دستاشو برام باز کنه. از اونجایی که بنده شانس ندارم اولین بار به صورت نصفه نیمه این حرکتو برای پرستارش انجام داد!!!! انشاله درستشو برای خودم انجام میده!!!! تازگیها وقتی شیر می...
16 ارديبهشت 1392

5 ماهگیت مبارک

سلام دختر گلم. خوبی شیطونک؟؟؟ 5 ماهگیت مبارک باشه عزیزم این ماه برام خیلی سخت گذشت ولی با این حال باورم نمیشه به سرعت این یه ماه تموم شد. چقدر روزا زود میگذره. منم تمام وقتم به شما اختصاص داره خانوم کوچولو. یعنی اگه پرستارت صبحا نیاد حتی نمیتونم یه غذا درست کنم. مثل دیروز که مریض بود و نیومد و من نتونستم ناهار درست کنم. بابایی هم نبود و من همینطوری که بغلت کرده بودم چند لقمه کوکو سبزی خوردم! نمیدونم چرا دوست نداری حتی یه لحظه تنها بمونی. موقع کار توی آشپزخونه با کریر میبرمت اونجا ولی بازم اگه یه لحظه نگات نکنم ناراحت میشی یا همش جیغ میزنی که منو از این تو بیار بیرون. دیروز نزدیک بود خودتو از توش بندازی بیرون! دیگه داری خطرناک میشی. هر...
13 ارديبهشت 1392

مادرانه

سلام. دیشب خیلی خسته شده بودم. از اون موقع هایی بود که فندقی باز بیقرار بود و اذیت میکرد شوشو اس ام اس داد که شب 11-12 میام بریم بیرون یه دوری بزنیم. منم گفتم باشه . ولی این فندقی انقدر اذیت کرد که پشیمون شدم و بهش گفتم نریم باشه یه شب دیگه. بعد هر جور بود خوابوندمش. رو پام بود و داشت میخابید و منم داشتم فکر میکردم که چقدر تنها و خسته ام . ساعت 12 شبه و من هنوز شام نخوردم. شوشو هم که... یه دفه دیدم در میزنن وبا خودم داشتم فکر میکردم شوشو که کلید داره چرا درو باز نمیکنه . منم بچه رو پامه نمیتونم پاشم . خلاصه بعد از چند تا در زدن یواشکی فندقی رو گذاشتم رو تخت و رفتم درو باز کردم... دیدم بله شوشو پشت دره با یه دسته گل!!!!! نمیتونم بگم چقد خوشح...
11 ارديبهشت 1392

اولین غلت

دختر گلم بالاخره دیروز اولین غلت کامل رو زدی و امروز هم دومی رو. الان هم فقط اومدم همینو بگم و برم چون نمیذاری از جام تکون بخورم ! الان هم رو پامی و غر میزنی قربونت برم...
3 ارديبهشت 1392

فندق شیطووون و پر نیاز!

سلام. فندق جان دیشب ساعت 3 صبح خوابیدن و برای همین الان خوابه که من تونستم بیام بنویسم! الان هم دارم با یه دست سیب میخورم و با دست دیگه تایپ میکنم چون باید تا خوابه از وقتم حداکثر استفاده رو بکنم!  فقط بگم که خیلی شیطون شده خیلیییییییییییی. کم کم داره پشیمونم میکنه که چند سال دیگه براش یه داداش یا خواهر بیارم !!! اگه این خاله پرستار نبود که فکر کنم دیوانه میشدم. خدا رو شکر با هم دیگه خوبن. البته موقعی که صبحا میاد فندقی رو نگه میداره من فقط میرسم کارای خونه رو انجام بدم یا یه غذایی چیزی بپزم. گاهی 3-4 روز کامل تو خونه ام و اصلا نمیتونم بیرون برم. وقتی هم میرم همش استرس دارم که تنهاش گذاشتم و حتما الان داره گریه میکنه! راستی این چند ر...
30 فروردين 1392

زندگی عوض میشود!

سلام . این روزایی که نبودم سرم خیلی شلوغ بود. اول از همه که واکسن 4 ماهگی رو زدیم و دخملی حسابی تب کرد و مثل دفه پیش 2-3 روزی بی قرار بود و تا چند شب پیش درست حسابی نمیخوابید . بعد از واکسن هم که  تقریبا میشه گفت یه اسباب کشی کوچیک انجام دادیم که بیایم اینجا . آخه وسایل فندقی  خیلی زیاد بود. 3 روز داشتم چمدون میبستم. پدرم دراومد‍! خیلی نگران بودم که تو پرواز مشکلی براش پیش نیاد که خدا روشکر  اولین هواپیما سوار شدنش بدون مشکل بود و کل مسیر رو خوابید. موقع خدافظی از خانواده هممون خیلی ناراحت یودیم و مراسم گریه زاری داشتیم! ولی وقتی از هواپیما پیاده شدم و هوای شمال بهم خورد احساس کردم چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود! خلاص...
20 فروردين 1392

چه زود گذشت

سلام عزیز دلم. 2 روز دیگه بیشتر به پایان 4 ماهگیت نمونده. می بینی چه زود گذشت؟؟؟ برعکس روزای بارداری که انقدر طولانی به نظر میومد روزای بعد از تولدت داره تند تند میگذره. همین روزا باید با همه خدافظی کنیم و برگردیم شمال انگار همین دیروز بودکه داشتم چمدونا رو باز میکردم و تو تو دلم بودی! دیروز صبح هم بابایی برگشت نمیدونم دست تنها تو شهر غریب با بچه کوچولو چکار میخام بکنم ولی امیدم فقط به خداست. فردا اگه بشه میخام واکسن 4 ماهگیت رو یک روز جلوتر از موعد بزنم. آخه بعدش میخوره به تعطیلی و بعد هم که داریم میریم. فقط نمیدونم با کی برم؟؟؟ بابایی که نیست . ماشین هم که ندارم! خدا کنه مثل دفه پیش اذیت نشی چند روزه که داری سعی میکنی غلت بزنی ولی ...
10 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد