فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

سال نو مبارک

سلام دختر گلم. سال نو و اولین روز بهار زندگیت مبارک باشه عزیزم. میخواستم یه پست به مناسبت پایان سال 91 بذارم که متاسفانه وقت نکردم. 91 برای من پر از احساسات مادرانه بود! سالی که بارداری و بعد تولد یه فرشته کوچولو رو توش تجربه کردم. سال سختی هم بود اما پایان همه سختی هاش شیرین بود. این سال پر ماجرا رو هرگز فراموش نمیکنم. لحظه سال تحویل مثل همیشه کنار خانواده بابایی بودیم. من بغلت کرده بودم چون دلم میخواست تا آخر سال هم بینمون جدایی نباشه عزیزم! بعد هم یکم عکس و فیلم ازت گرفتم و سبزی پلو ماهی خوردیم... تو لباس عیدت خیلی ناز شده بودی و همه قربون صدقت میرفتن و بغلت میکردن! عصرش هم رفتیم پیش مامان بابای من و بعد هم خونه عزیز. راستی...
1 فروردين 1392

روزهایی که نبودیم

سلام. این مدت که نبودم سرمون خیلی شلوغ بود. گفتم که مهمون داشتمو بعد هم درگیر تمیزکاری و خونه تکونی بودم. تازه جاری کوچیکه هم میخاست بره سر خونه زندگیش که درگیر چیدن جهیزیه و مهمونی بودیم. خانوم کوجولو هم همه جا حضور فعال داشتن! گاهی خوب بود و گاهی هم میزد به در جیغ و گریه. یه نذری هم داشتم که باید انجام میدادم و پریروز توی خونه مراسم داشتیم. منکه خودم هیییییچیییی ازش نفهمیدم اولش دخملی خوب بود ولی بعد خسته شذه بود وگریه میکرد منم که با اون لباس نمیتونستم راحت بهش شیر بدم خلاصه هر دومون اذیت شدیم. بعد که مهمونا رفتن از خستگی غش کرد وخوابید.امیدوارم خدا قبول کنه. خودم هم این هفته خیلی خسته شدم. هفته شلوغی بود . تازه هنوز یک پروژه باقی موند...
24 اسفند 1391

اولین رستوران سه نفره

سلام به خانوم کوچولوی خودم. دیروز من و تو وبابایی برای اولین بار 3 نفری ناهار رفتیم بیرون! اولش یکم گریه کردی ولی بعد لا لا کردی. بابایی باورش نمیشد که خوابیدی و میتونیم بیرون با یه نی نی ناهار بخوریم! بعد ناهار هم یکم دور زدیم وتو هم بیدار شده بودی و از پنجره بیرونو نگاه میکردی بعد برگشتیم خونه . تجربه خوبی بود و خوش گذشت دیگه داری خاااانوم میشی قربونت برم. یه چند روزی بود که خیلی بی قراری میکردی و برای هر چیز کوچیکی جیغای وحشتناک میزدی . طوری که صدات گرفته بود! بعدا بنده کشف کردم که از شکلات خوردن زیاد منه که بی قرار میشی (شکلات کاکائویی و تلخ) بعد که خوردنشو قطع کردم خیلیییییییییی بهتر شدی . میدونستم که توی شیر دهی نباید زیاد شکلات ...
11 اسفند 1391

مهمونی

سلام. خداروشکر دخملی بهتره. البته گرفتگی بینی هنوز اذیتش میکنه ولی سرفه هاش کمتر شده. مرسی که براش دعا کردین. دیروز دیدم بهتر شده با هم رفتیم مهمونی خونه دوستم! اولین بار بود لباس مهمونی تنش میکردم .منظورم سارافن و جوراب شواری و ایناست. خیلی ناز شده بود قربونش برم قبل رفتن هم موقع عوض کردن روی بنده پی پی کرد ! برای همین تا خودم و بچه رو جمع و جور کنم شد 7.30. دیر رسیدم ولی تنوع خوبی بود. چند تا نی نی دیگه هم بودن و خونه شده بود مهد کودک.!!! فندق هم از راه که رسیدیم و مهمونا و سر و صدا رو دید زد زیر گریه ولی زودی آروم شد . بعدش هم همش دور و برو نگا میکرد یا بغل بقیه بود. بعدش هم خابید وگذاشت من شاممو بخورم ولی وقتی بیدار شد باز زده بود ...
7 اسفند 1391

اولین مریضی

فندقی مریض شد! به همین راحتی باورم نمیشد . امروز صبح دیدم یکم بینیش گرفته که براش قطره ریختم و گفتم حتما به خاطر خشکی هواست . ولی از شب دیگه همش داره عطسه و  سرفه میکنه. وقتی اون دهن کوچولوشو باز میکنه و سرفه میکنه جگرم کباب میشه. شبی که داشتم میخابوندمش گریم گرفت آخه هنوز خیلی کوچولوئه خیلی زوده سرما بخوره.البته خدارو شکر تب نکرده شیر هم خوب میخوره. این چند روز بابایی هم یکم سرما خورده بود. پسر عموی فندق هم که اومده بود خونمون سرفه میکرد نمیدونم از کدوم یکیشون گرفته فقط امیدوارم زود زود خوب بشه. الان هم گذاشتمش تو کریر کنار خودم و پهلوی شوفاژ که گرم باشه و راحت بخوابه .خداروشکر تو خواب سرفه نمیکنه. دعا کنین زود خوب بشه خیلی براش ن...
4 اسفند 1391

اتفاقات خوب

سلام عزیزم. اومدم برات اتفاقات این چند روز رو بنویسم تو هم تو کریر نشستی داری منو نگاه میکنی اول اینکه بعد ازگذشت مدتها از تولدت(دو ماه ونیم) روز جمعه 27 بهمن برای اولین بار بردمت حرم. خیلی زودتر از اینا باید میبردمت ولی هوا سرد بود. بله بالاخره روز جمعه با مامانی و دایی بردیمت. باورم نمیشد از اول تا آخرش خابیدی. اول بردیمت سر خاک پدر بزرگت . دقیقه 90 هم رسیدیم و داشتن درا رو میبستن آخه موقع اذان شده بود. بعد هم شما اجازه دادی ما نماز جماعت بخونیم! البته من که نفهمیدم چی دارم میخونم چون همش مواظب بودم کسی روت نیفته. بعدش دایی برای شما یه پولی صدقه داد که به جاش بهت یه پارچه سبز نذری دادن! خیلییییییییییییی خوشحال شدم . خلاصه خیلی خوب بود ...
29 بهمن 1391

فندق جغجغه!

سلام عزیزم . قربونت برم که روز به روز ناز تر و بزرگتر میشی. امروز تا الان دختر خوبی بودی به جز ظهر که آمادت کردم با کالسکه ببرمت بالای پشت بوم که یه هوایی بخوری ولی همش گریه کردی! تازه تا پامونو گذاشتیم اونجا بارون گرفت و حتی نتونستم یه دور باهات بزنم و سریع برگشتیم پایین در حالی که بغل گوشم جیغ میزدی!!! تااازه دیروز هر دوتا گوشام گرفته بود از بس بغل گوشم جیغای بلند کشیدی!!! البته همونطور که گفتم زیاد گریه نمی کنی ولی ماشاا... صدات خیلیییییییی بلنده. ظهری هم رفتی پیش هدی جون ومن ناهار خوردم و کارامو کردم و بعد اومدم دنبالت که گفتن دختر خوبی بودی . الان هم خوابیدی . وسط نوشتن هم یه بار بلند شدی شیر خوردی. کلا خیلی شکمویی خانوم کوچولو و ...
25 بهمن 1391

مامانی وارد میشود

سلام. بله بالاخره دختر ما هم به دنیا اومد. برای همین من خیلییییییی گرفتار بودم و نتونستم بیام. فندق الان 2 ماه و 9 روزشه. بذارین از اول بگم... فردای همون روزی که آخرین پست رو گذاشتم یعنی تاریخ 12 آذر بنده به صورت اورژانسی سزارین شدم ! چون دردای زایمانی شروع شده بود. صبح ساعت  9 رفتم بیمارستان و دخملی 11.15 نزدیک اذان ظهر به دنیا اومد. بله مامانی با اومدنت کلا دنیای ما رو زیر و رو کردی وواقعا یک مرحله جدید از زندگی برامون شروع شده. 3 روز اول من شیر نداشتم یعنی داشتم ولی کم بود برای همین از خاله هدی شیر قرض گرفتم! بعد از زایمان فکر میکنم یه مقدار دچار افسردگی شده بودم آخه اصلا خواب نداشتم . خونه هم که شلوغ بود یکی میومد یکی میرفت . درد ...
24 بهمن 1391

فندق بی قرار!

سلام مامانی . قربونت بشم امروز تنها بردمت حموم. چند وقتیه که دیگه تنها میبرمت. امروز هم که رفتیم اولش خوب بودی ولی مثل همیشه وقتی نوبت به سرت میرسه گریه و جیغو شروع میکنی تا آخرش دیگه گریه کردی طوری که مجبور شدم با لباس نصفه نیمت بهت شیر بدم! بعد هم گرفتی خوابیدی . الان 2 ساعتی هست که خوابی. از دیشب بگم که مامانی و بابایی ( مامان بابای من) اومده بودن دیدنت ولی تو خیلی بی قراری کردی فک کنم دلت درد میکرد. از طرفی برای تعمیر تلویزیون هم اومده بودن و یه سه ساعتی تو اتاق زندانی شدیم! تو هم همش گریه و غرغر میکردی میخابوندمت 2 دقه بعد بیدار بودی! البته اینم بگم که اصلا دختر نق نقویی نیستی و الکی گریه نمیکنی دیشب هم یه دلیلی داشت که بی قرار بودی...
24 بهمن 1391

رویان

سلام دختر مامانی. خوبی عزیزم؟ امروز من و بابایی رفتیم برای بانک خون بند ناف اقدام کردیم و برات پرونده تشکیل دادیم و قرارداد بستیم. البته انشالله هیچ وقت بهش نیاز پیدا نکنی و همیشه سالم باشی دیروز هم با خانواده بابایی ناهار رفتیم بیرون به مناسبت آخرین جمعه ای که من و بابایی دونفری هستم! همه میگفتن قدر این روزهای آخرو خوووووووووب بدونین که بعد همش باید بچه داری کنین و همش میومدن پیش ما صدای گریه بچه در میاوردن! خب اونا که نمیدونن من چه دختر ساکت و خانمی دارم! مگه نه عزیزم؟ قربون دختر نازم برم که فقط 2 روز دیگه مونده بیاد پیشمون انشالله...   ...
11 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد