فندقیفندقی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هدیه خدا

ماه هشتم ـ اولین ماه رمضان با فندقی

سلام. بالاخره بعد از مدتها فرصتی پیدا شد که به اینجا سر بزنم. وای فندقی خیییییییییلیییییییییییییییییییییییییییی شیطون شده. یعنی یه لحظه آروم و قرار نداره. حتی توی بغل یکسره داره وول میزنه! خیلی هم نق نقو شده. نمیدونم از دندون بعدیه که میخواد دربیاد یا از خواص 8 ماهگی که حتی یه لحظه هم نمیشه از جلوی چشمش کنار رفت. خیلی به من وابسته شده و حتی با پرستارش که انقدر جور بود یکم مشکل پیدا کرده و منو میبینه زود میخواد بیاد بغلم! شبا هم حتما باید چسبیده به من بخوابه و یا دستمو بگیره یا دستشو بذاره رو صورتم. هر چقدر هم از خودم دور میخوابونم فایده نداره چون باز غل میخوره میاد میچسبه به من. تازه با پاهاشم همش لگد میزنه بهم!!! وقتی پیشش خوابیدم اگه...
9 مرداد 1392

درد دل

سلام دختر گلم. خوبی عزیزم؟ نمیدونم برای اولین بار چند سالگی قراره خاطراتی که برات نوشتم رو بخونی ولی امیدوارم هر سنی که هستی بتونی حرفای منو خوب درک کنی . گرچه فکر نمیکنم تا زمانی که خودت مادر بشی بتونی حرفای منو واقعا بفهمی. امسال ماه رمضون واقعاااااااااااااا بی توفیق بودم .روزه نگرفتن به خاطر شیر دهی بماند حتی یه عبادت کوچیک هم نتونستم بکنم. فقط دو جزء قرآن خوندم. دو شب قدری هم که گذشت هیچ کاری نکردم . یعنی انقدر اذیتم کردی که تا خوابیدی منم بیهوش شدم. خیلی از این قضیه ناراحتم . هیچ سالی اینطوری نبوده حتی زمانی که امتحانات سخت و درسای سنگین داشتم!!! امیدم فقط به امشبه که لااقل یه جزء قرآن بخونم  ویکم اعمالو انجام بدم. نمیدونم چرا ا...
9 مرداد 1392

اولین دندون

سلام دختر گلم. قربونت برم عیدت مبارک. امروز نیمه شعبانه.الان خوابیدی برای همین من تونستم یه سر به اینجا بزنم. دختر گلم چند روز پیش یعنی جمعه 31/3/92 من و شما با هم خونه تنها بودیم و داشتیم با هم بازی میکردیم . وقتی داشتی میخندیدی دیدم یه دونه سفید کوچولو از لثه ت زده بیرون! دندون کوچولوت نیش زده بود. (دندون سمت چپ از پایین در سن 6 ماه و 19 روزگی) قربونت برم جوجو. خیلی خوشحال شدم و فوری به بابایی و مامانی ها خبر دادم. اونا هم کلی ذوق کردن! خوب شد این دندونه بالاخره در اومد آخه خیلی اذیت شدی. چند روز قبلش تب کرده بودی و غذا هم خوب نمیخوردی . فکر کردم مریض شدی ولی احتمالا اونا هم به خاطر دندونت بوده میخواستم برات جشن بگیرم ولی متاسفانه اینجا...
3 تير 1392

مامان گرفتار!!!

سلام . وای خیلی وقته ننوشتم. هر روز تصمیم میگیرم بیام ولی نمیشه. سرم خیلی شلوغ شده. فندقی هم انقدر شیطون شده که نگو. همونطور که گفتم مامان بزرگا اومدن اینجا و یه هفته ای مهمونمون بودن. خوب بود و از تنهایی در اومدیم. ولی شانس بدمون مصادف شد با واکسن 6 ماهگی دخملی و هم خودش و هم ما خیلییییییییی اذیت شدیم. نمیتونم بگم چقدر بیقرار بود. تب زیادی نداشت ولی بیقراری و بدخوابی شدیدی پیدا کرده بود که 3-4 روزی طول کشید. طفلی مامان بزرگا با جیغایی که میزد خیلی هول میشدن خلاصه هر چی بود گذشت ولی خیلی بد بود! انقدر درگیر این واکسن ومهمون داری بودم که فرصت نشد 6 ماهگی دخترموثبت کنم. قربونش برم با اون شیطونیاش.6 ماهگیت مبارگ کوچولوی نازم. این روزا ح...
19 خرداد 1392

کارهای جدید

سلام. فندقی دیروز برای اولین بار پاشو رسوند به دهنش !!!! هر چی هم میگم اخخخخخخخخخخخخه فکر میکنه شوخی میکنم و میخنده! دیشب هم برای اولین بار توی خواب غلت زد. دیگه باید دورشو چیزی بذارم الان هم از توی موبایل براش آهنگ بچه گونه گذاشتم داره نگاه میکنه و تقلا میکنه موبایلو بگیره. خیلی آهنگشو دوست داره و میخنده دیشب یه گندی زدم! نشونده بودمش که یه لحظه ازش غافل شدم گومبی افتاد. الهی بمیرم براش. سرش درد گرفت .گریه کرد منم زود بغلش کردم .خدا رو شکر طوری نشد ذادعر وئعئوذئدغطزی دغ ثذععغ(اینم اولین دست خط فندقی در وبلاگش) من رفتم نمیذاره بنویسم که!!!! ...
9 خرداد 1392

همش پرید!!!

وااااااااااای یه عالمه نوشته بودم. دو بار. همش پریدددددددددددددد ای خدااااااا آقا خلاصه بگه من رفتم سر کار از اول این ماه! بد نیست . روزای اول خیلییییییییی سخت بود و خسته میشدم ولی الان یکم عادت کردم. بدیش اینه که باید برم یه شهر دیگه که 45 کیلومتر با اینجا فاصله داره ولی خوب بعضی آخر هفته ها تعطیلم . مثل امروز. چند روز دیگه باید واکسن 6 ماهگی فندقی رو بزنم . چه زود میگذره. من که انقدر کار دارم که 24 ساعت هم برام کمه. یک هفته ای هست که دختر کوچولو تنها میشینه. امروز هم برای اولین بار توی وان حمومش نشست . فک کنم از دفه های بعد باید براش اسباب بازی ببرم توی حموم. الان هم همش به قوطی شامپو گیر میده! پس فردا قراره هر دو تا مامان بزرگا...
8 خرداد 1392

کارهای فندقی

سلام. امروز فندقی رو بردم حموم و الان کنارم خوابیده. منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بیام از کاراش بنویسم.دیشب 12 خوابید و من خودم تا 2 بیدار بودم و داشتم کارامو میکردم که بیدار شد شیر خورد و دوباره خوابید. ساعت 3 دیدم کاملا سر حال بیدار شده و زل زده به من . لابد انتظار داشت باهاش بازی کنم.ولی من گذاشتمش رو پام که بخوابه خلاصه تا دوباره بخوابه ساعت شد 4 خدا کنه دوباره خوابش به هم نریزه تازه چند روزه که خوب شده خیلی منتظر روزی بودم که وقتی بهش اشاره کنم بیا بغلم دستاشو برام باز کنه. از اونجایی که بنده شانس ندارم اولین بار به صورت نصفه نیمه این حرکتو برای پرستارش انجام داد!!!! انشاله درستشو برای خودم انجام میده!!!! تازگیها وقتی شیر می...
16 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد